رمان قبله من5

آمار مطالب

کل مطالب : 151
کل نظرات : 8

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 1

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 32
باردید دیروز : 0
بازدید هفته : 38
بازدید ماه : 1832
بازدید سال : 2442
بازدید کلی : 110699

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان بوی خدا...  و آدرس booyekhoda.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






نویسنده : م ش
تاریخ : سه شنبه 10 اسفند 1395
نظرات

قسمت5

 

کیف دوشی ام را برمیدارم و روی شانه ام میندازم. مقابل آینه می ایستم و نگاهم ازروی شالم تا مانتو و شلوارم ، سر می خورد. شال سرخابی و مانتوی زرشکی ، هارمونی جالبی به چهره ام می دهد. چادرم را روی سرم میندازم و کیف مکعبی کوچکم را که وسایل خطاطی داخلش چیده شده بود، از کنار تختم برمیدارم. درواتاقم را باز می کنم و از پله ها پایین می روم. صدای صحبت های آرام مادر و پدرم از آشــپزخانه می آید. پاورچــین پاورچــین پله های آخر را پشت سر می گذارم و گوشم را تیز می کنم تا بفهمم حرفی راجب من رد و بدل می شود یا نه؟! چشمهایم را می بندم و بیشتر تمرکز می کنم...

مادرم سعی می کند شــمرده شــمرده حرفهایش را به حاج رضا تحمیل کند!

_" ببین آقارضا! بنظرم یکم رابطه ی عاطفیت با محیا کم شده!...بهتر نیست بیشتر حواست بهش باشه؟!..."

و در مقابل پدرم ســکوتی آزار دهنده میکند!

پوزخندی می زنم و به سمت در خروجی می روم."مامان می خواد با فکرهای قدیمی و نقشه های کهنه باعث نزدیک شدن بابا بمن بشه!

دندانهایم را روی هم فشار می دهم و کتونی هایم را می پوشم.

" میخواد برام بپا بزاره!..."

لبخند کجی می زنم...

" البته باز دمش گرم یهو نرفت بزاره کف دست بابا!...."

سری تکان می دهم و دستم را سمت دستگیره در دراز می کنم که صدای پدرم در فضای سالن و آشــپزخانه می پیچد!

_ محیا بابا!؟؟ کجا میری با این عجله؟! ... بیا بشین صبحانت رو بخور!

سرجایم می ایستم و بلند جواب می دهم:

_ گشنم نیست بابا! 

_  خب بیا یه لقمه بگیر ببر. هروقت گشــنه شدی بخور!

_ وقت ندارم! باید زود برسم کلاس!

_ خب عب نداره دختر! تو بیا لقمه بگیر خودم میرسونمت کلاس!

با کلافگی هوفی می کنم و چادرم را در مشتم می فشارم!

زیر لب زمزمه می کنم: عجب گیری کردما!

چاره ای نیست! دوباره با صــدای بلند می گویم: باشه چشم بزارید کتونیم رو درارم!

_ باشه بابا! عجله نکن!

تلفن همراهم را از کیفم بیرون می آورم و به سحر پیام می دهم: " من یکم دیرتر میام! فلاً گیر حاجی افتادم! شرمنده بای!"

کتونی هایم را در می آورم و گوشه ای پرت می کنم! قرار بود به بهانه ی کلاس خطاطی ، با سحر و مهسا و آیسان به گردش برویم! کیفم را روی مبل میندارم و سلانه سلانه سمت آشــپزخانه می روم. پدرم دستهایش را تکیه‌ی بدن عضلانی اش کرده و پشت میز نشسته! با وجود سن نسبتاً بالا، هیکل رو فرم و چهره ی جذابی دارد! استکان چایش را تا لبش بالا می آورد و بعد دوباره روی نعلبکی می گذارد.

.

 

مادرم نگاه مهربان و نگرانش را به چهره ام می دوزد و با دیدن چادر روی روسری ام ، لبخندی از سر رضایت می زند. گلویم را صاف می کنم و وارد آشــپزخانه می شوم. پدرم نگاهی به چشمانم میندازد و به صندلی مقابلش اشاره می کند که یعنی " بشین"! روی صندلی می شینم و به ظرف کره و پنیر وسط میز خیره می شوم. پدرم نفسش را پر صدا بیرون می دهد و می پرسد: خب! کلاس خطاطیت تا کجا پیش رفته؟!

یک لحظه قلبم می ایستد! این چه سوالی است که می پرسد؟! تقریباً سه هفته ای می شود که کلاس را دنبال نکرده ام و مدام با دوستانم به گردش می رویم!!! سعی می کنم طبیعی به نظر بیایم! پیشانی ام را می خارانم و لبهایم را به نشانه ی تفکر جمع می کنم...

_ اممم! عی بد نیست!! _ ینی خوبم نیست؟!

_ نه نه! ینی... خب راستش... حس می کنم تقریباً داره تکراری می شه!

نگاهش را از روی چای تلخش به صورتم می کشاند

_ چرا؟!

_ خب...

مکثی می کنم و ادامه می دهم

_ راستش بابا... من فک می کنم تا همین حد کافیه! من علاقه ای ندارم ادامه ش بدم!

ابروهایش در هم می رود.

_ پس به چی علاقه داری؟!

_ اممم... ینی خب...من الان خطم خیلی خوب شده...ینی عالی شده! دیگه نیازی نیست کلاس برم...

_ جواب من این نبودا!

_ فعلا به هیچی علاقه ندارم...میخوام یه مدت استراحت کنم..

_ ینی میگی بزارم دختر من تا آخر تابستون بیکار باشه؟

_ خب... اسمش بیکاری نیست!

یک لقمه ی کوچک مربا می گیرد و به مادرم می دهد. عادتـش است! همیشه عشقش را در لقمه های صبحانه بروز می دهد!!! _ پس اسمش چیه؟!

_ استراحت!... خب... ببین بابا رضا...من...دو روز دیگه مدرسه ام شروع میشه!  بعدشم بحث کنکور و... حسابی درس خوندن!..دانشگاه هم که ماجرای مهم زندگیه!

عمیق به چشمانم زل می زند و بعد از جایش بلند می شود...

_ خب پس ینی امروز نمیری کلاس؟!

دهانم را پر میکنم از یک " نه " بزرگ که یکدفعه یاد قرارم می افتم! از جایم بلند می شوم و همانطور که انگشت اشاره ام را در ظرف مربا فرو می برم ، جواب قاطعی می دهم: این ترم رو تموم می کنم و بعدش اســتراحت!

 

ادامه دارد... 

 

نویسنده این متن:

میم سادات هاشمی


موضوعات مرتبط: رمان قبله من , ,


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:


گاهے کہ چادرم خاکے میشود ؛ از طعنه هاے مردم این شهر ... یادم میآید از این کہ ؛ چہ چفیہ هایے براے ماندن چادرم خونے شدند ... . . . دوتا رمان بسیار زیبا در وبلاگ گذاشته میشه رمان قبله من وکتاب بسیار زیبای پایی که جا ماند امیدوارم لذت ببرید م ش


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود